کفشدار مهربان
یادش بخیر!
فکر نمی کردیم انقد سفرمون فشرده باشه. تعدد مکان های زیارتی و اعمال زیاد هر کدام از آنها، گرمی هوا و البته ذوق و شوق و عشق ما برای استفاده هر چه بیشتر از لحظه لحظه بودن در چنین جایی که شاید دیگه فرصتش پیش نیاد، حسابی توان و انرژی رو ازمون گرفته بود. شب دومی بود که کربلا مهمان امام حسین علیه السلام بودیم. قبل از اذان صبح خودمون رو رسوندیم به حرم، نماز رو به جماعت برگزار کردیم. انقد خسته بودم که نمی تونستم روی پاهام بایستم و احساس می کردم الانه که غش کنم!
با همراهان قرار گذاشته بودیم تا یکی دو ساعت بعد از نماز در حرم باشیم و زیارت مخصوص کنیم و ... اما هرچه کردم نمی شد! کتاب دعا از دستم می افتاد! چشمهایم کلمات رو نمی دید! هیچوقت اینقدر خسته نبودم! زیارت جامعه کبیره می خوندم، نصفه نیمه رهاش کردم و به همراهان گفتم من اصلا حال خوشی ندارم، می رم هتل کمی استراحت می کنم و دوباره بر می گردم. با این حال و روز دعا خوندن بی احترامی به مقام امام هم هست...
خلاصه آمدم کفش داری حرم و پلاکمو دادم. سبد کفش ها رو گذاشت جلوم و گفت بردار. هر چه گشتم کفشم نبود! بهش گفتم کفش همراهانم هست، اما کفش من نیست، سفید بود رنگش. پسری بود حدودا بیست ساله و از چشم هاش معلوم بود خیلی خسته است، اما خادمان حرم بسیار مودبانه و با محبت با زوار برخورد می کردند و دم نمی زدند. دوباره و سه باره گشت اما نبود. به عربی و انگلیسی بهش یادآوری کردم رنگ کفشم سفید بوده. خسته بودم و ... منو هدایت کرد داخل کفش داری و همه قفسه ها و سبدهارو گشتم. نبود که نبود. داشتم عصبانی می شدم. حالا چه جوری برگردم؟
بهش گفتم چرا حواستونو جمع نمی کنید؟ کفش منو دادی به دیگری...
بیست دقیقه ای گذشته بود و من بلاتکلیف مانده بودم. هنوز داخل کفشداری بودم با ناامیدی هر از گاهی نگاهی دوباره به قفسه ها می انداختم. بهم گفت برو کفشداری کناری شاید اونجا باشه، رفتم نبود. مسئولشون اومد و با هم گشتند، نبود!
ناگهان دیدم یکی اسممو صدا می زنه. برگشتم دیدم خواهرم هست. با تعجب گفت: هنوز نرفتی؟ گفتم نه! کفش هام نیست. گفت: مگه اینا کفشهات نیست؟ نگاه کردم دیدم کفشهام داخل همون سبد مذکور بوده و اونموقع تا حالا روی میز کفشداری! و من از خستگی کفش های خودمم تشخیص نمی دادم! و فراموش کرده بودم که امروز با کفش های مشکی ام آمده ام نه سفید!
وقتی کفش هامو پیدا کردم ناخودآگاه و از سر خجالت فریاد زدم: ای وااااای! اون کفش دار مهربون هم همراه من گفت: ای وااااای! منظورش این بود که دو ساعته مارو گذاشتی سرکار، این به کنار، هرچی دلت خواست به ما نسبت دادی!
خیلی شرمنده شده بودم، از اینکه در موردشون به اشتباه افتاده بودم1 و زود هم قضاوت کرده بودم! هرچه کلمه در حوزه عذرخواهی بلد بودم بهش گفتم. من که نمی فهمیدم چی میگه، ولی از چشم های خسته و مهربونش معلوم بود که میگه اشکالی نداره.
غبطه خوردم، به حال کفشدار مهربون حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام. با خودم گفتم حتما در عالم وجود روابطی هست که من نمی فهمم و نمی بینم. حتما این پسر در وجودش چیزی بوده که لایق خادمی حرم حضرت رو پیدا کرده. حتما چیزهایی بوده که اینگونه برای او مقدر شده.
کاش من هم اینقدر لیاقت داشتم که گرد و خاک راه از کفش های زوار حرمت پاک کنم. من به فدای قدم های عاشقانت یا اباعبدالله...